خاطرات داوطلبین خیریه

خاطرات داوطلبین خیریه

خاطرات داوطلبین خیریه وحدت

از خم کوچه که رد می‌شوم تابلوی بهشت با کمی فاصله پیداست؛ پیاده روی باریک کوچه وحدت به سوی در کوچک خانه فرشتگان هدايتم می‌کند، به سردر این ساختمان قدیمی نگاه می‌کنم(وحدت)؛ نامی که به حق شایسته انتخاب شده است. وحدت عشق و ایثار که در این خانه مهر موج می‌زند.

آهسته در حیاط کوچک مؤسسه قدم می گذارم، بوی عجیب و آشنای این خانه مشامم را پر می‌کند،تا به یاد می آورم اين رایحه برایم یادآور پاکی دختران زیبای این مرکز بود.
آرامشی که وجودم را فرا می‌گیرد وصف ناپذیر است، چراکه در این قسمت از زمین گویی خداوند نور وجود را عمود مي تاباند.

با احساسی آمیخته از شوق پله های کوتاه حیاط را به سمت دفتر روابط عمومی مرکز بالا می‌روم, من اسم این دفتر را فردوس ميگذارم، چون والاترین قسمت از بهشت کوچک من همین جاست،دفتر باصفایی که پایگاه برنامه ریزی و اتحاد برای زندگی هرچه راحت تر و زیباتر این فرشتگان زمینی است.

تا به یاد می آورم این مکان مقدس برایم عشق بود و عشق…
کشش و جاذبه ای قوی هر روز مرا به این فردوس می‌کشاند؛ جاذبه ای که ریشه در قلب پاک بزرگان گمنامی دارد که به حق برایم اسطوره بوده اند و
در دل به خود می بالم که در محضر این انسان های بزرگوار که به حق سفیر عشق الهی هستند، می آموزم و درس می گیرم؛

خدايم را در دل سجده شکر می‌گذارم که لايقم دانست و زیر لب این شعر را می‌خوانم:

زندگی صحنه یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست

ترانه پهلوان


معجزه عاشقی، فرصتی برای خدمت
حس معلمی
من سیمین هستم و پنج سالی می‌شود که به‌عنوان داوطلب در خیریه وحدت فعالیت دارم.

یک روز که قرار بود فرشته‌ها را برای اردو به بیرون ببرند، من هم با آنها همراه شدم.

در اتوبوس کنار یکی از دختران نشستم و سعی کردم تا رسیدن به مقصد سرش را گرم کنم. چون معلم هستم، حس معلمی‌ام گل کرد و شروع به آموزش‌دادن کردم! به او گفتم دوست داری با هم چندتا کلمه بنویسیم و او با اشاره سر، جواب مثبت داد. من هم کف دستش را گرفتم و شروع کردم به یاد دادنِ اینکه بعضی از کلمات را چطور بنویسد و از کلمات ساده شروع کردم.

او هم خیلی از این کار خوشش اومد و خلاصه تا به مقصد رسیدیم، حسابی سَرِش گرم شد.

جالب بود که بعد از آن روز (با اینکه مدت‌ها گذشته) در هر مراسم یا جشنی، وقتی آن مددجو من را می‌بیند، با اشاره، آن روز را به من یادآوری می‌کند و با لبخند و شادی، کف دستش را جلو می‌آورد و به من می‌فهماند که بیا باز هم نوشتن را تمرین کنیم.

راستش هروقت این را به من می‌گوید، حس خیلی خوبی پیدا می‌کنم از اینکه چقدر از این کار خوشش آمده و چقدر خوب آن روز را یادش مانده است

و جالب‌تر اینکه کلمات را هم خیلی خوب یاد گرفته بود. خلاصه هر وقت همدیگر را می‌بینیم، تمرین دیکته داریم و من به او نمره می‌دهم!

معلمی یعنی همین دیگه!

سیمین دخت کریمی


گفت‌وگو با داوطلبان مرکز خیریه وحدت
مصاحبه با فرشته‌ها
فعالیت داوطلبانه در خیریه

پست های اخیر